دو پآرتی جیمین[اخرین دیدار!...]
پارت دوم:اخر
اما زمان همینطور درحال گذشتن بود
ولی بجای هفته یا ماه چند سال گذشته بود!
باز هم هیچ احساسی تو پسر وجود نداشت
اما با حرف اون شب پدر دختر همه ی خاطراتش همش
توی ذهنش مرور میشد
نمیتونست جلوی فکر کردن به اون خاطرات رو بگیره...
اما همچی بعد به دنیا اومدن جی آ یاهمون دختر جیمین
که تازه چهارسالش شده بود و میتونست حرف بزنه
عجیب شده بود...
(بجای جی آ از این استفاده میکنم:_)
_آپا بیا بریـ...به عکس کی نگاه میکنی؟
جیمین:عا..هیچکس کوچولو
_این منم(اروم)
جیمین:چیزی گفتی کوچولوی من؟
_ن..نه آپا..اون دختره کیه؟
جیمین:بهتر نیست فراموشش کنی؟
_یاا خب میخوام بدونم
نزدیک دختر کوچولوش شد،در گوشش خم شد وگفت....
جیمین:خب...این همونیه که وقتی برای اولین بار دیدمش قلبمو پیشش جا گذاشتم...
_ولی رفتارت تو مراسم خاکسپاری یا عروسی بعد یه هفته مرگ من اینو نمیگه...(خیلی اروم طوری که جیمین نشنید)
جیمین:میخوای یکم بلند تر بگی کوچولو؟
_عا میگم که اپا بیا فعلا بریم مهمونی دیر میشه ها اوما منتظره
جیمین باشه باشه
دست دخترش رو گرفت
از در عمارت بیرون رفت و باز هم به شکل قبل به زندگیش ادامه داد..
بدون اینکه بدونه
اون دختر برای دوباره متولد شده
و همه چیز تو یادش هست!
چی میشد اگه جیمین بفهمه اون شب
یا همون ۳ ژانویه شبی که ماه به رنگ قرمز در اومده بود
و اسمون به بخاطر دختر شروع به باریدن کرده بود...
اخرین دیدارشون نبوده؟!
اما زمان همینطور درحال گذشتن بود
ولی بجای هفته یا ماه چند سال گذشته بود!
باز هم هیچ احساسی تو پسر وجود نداشت
اما با حرف اون شب پدر دختر همه ی خاطراتش همش
توی ذهنش مرور میشد
نمیتونست جلوی فکر کردن به اون خاطرات رو بگیره...
اما همچی بعد به دنیا اومدن جی آ یاهمون دختر جیمین
که تازه چهارسالش شده بود و میتونست حرف بزنه
عجیب شده بود...
(بجای جی آ از این استفاده میکنم:_)
_آپا بیا بریـ...به عکس کی نگاه میکنی؟
جیمین:عا..هیچکس کوچولو
_این منم(اروم)
جیمین:چیزی گفتی کوچولوی من؟
_ن..نه آپا..اون دختره کیه؟
جیمین:بهتر نیست فراموشش کنی؟
_یاا خب میخوام بدونم
نزدیک دختر کوچولوش شد،در گوشش خم شد وگفت....
جیمین:خب...این همونیه که وقتی برای اولین بار دیدمش قلبمو پیشش جا گذاشتم...
_ولی رفتارت تو مراسم خاکسپاری یا عروسی بعد یه هفته مرگ من اینو نمیگه...(خیلی اروم طوری که جیمین نشنید)
جیمین:میخوای یکم بلند تر بگی کوچولو؟
_عا میگم که اپا بیا فعلا بریم مهمونی دیر میشه ها اوما منتظره
جیمین باشه باشه
دست دخترش رو گرفت
از در عمارت بیرون رفت و باز هم به شکل قبل به زندگیش ادامه داد..
بدون اینکه بدونه
اون دختر برای دوباره متولد شده
و همه چیز تو یادش هست!
چی میشد اگه جیمین بفهمه اون شب
یا همون ۳ ژانویه شبی که ماه به رنگ قرمز در اومده بود
و اسمون به بخاطر دختر شروع به باریدن کرده بود...
اخرین دیدارشون نبوده؟!
۱.۱k
۲۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.